
من به اندازه یک ابر دلم می گیرد…
وقتی می بینم جلوی در دادگاه ها برای تبلیغ و ترغیب مردم به مراجعه به وکیل، بلند می گویند:
وکیل، وکیل، قاضی بازنشسته!
قانون شکنی جلوی در عدالتخانه!
من به اندازه یک ابر دلم می گیرد
وقتی می بینم آخر ماه مهم ترین موضوع شعبه های دادگاه بحث آمار است و عدالت، موضوعی فرعی و جانبی تلقی می گردد.
پیشی گرفتن آمار از عدالت!
من به اندازه یک ابر دلم می گیرد
وقتی در دادگستری که برحسب وظیفه ذاتی اش باید مرکز قانون مداری باشد به من می گویند« خانم وکیل، قانون برای قصه هاست.»
کلامی که مثل خنجر به قلب عدالت فرو میرود.
من به اندازه یک ابر دلم می گیرد
وقتی در دادگاه به بی قانونی اعتراض می کنم و به من پاسخ می دهند«خانم وکیل چقدر حساسی!»
عدالتی که زیر بار بیتفاوتی دفن شده!
من به اندازه یک ابر دلم می گیرد
و از خودم متنفر می شوم که آخر ماه به دادگاه می روم و می بینم که با اهمیت دادن به آمار سر عدالت را ذبح می کنند
اما تن به آمار می دهم و آخر شب برای تسلای وجدان و تشفی خاطر به خودم می گویم: خب چه کار کنم؟ چاره دیگری ندارم!
من به اندازه یک ابر دلم می گیرد
وقتی وارد اتاق قاضی می شوم و پشت کوهی از پرونده قاضی می بینم کم خواب، با چشمانی قرمز یا بی انگیزه یا بی حوصله و …
من به اندازه یک ابر دلم می گیرد
وقتی با هزار امید و آرزو و صرف اوقات خوش جوانی ام وکیل شده ام تا به رویاهای کودکی ام جامه عمل بپوشانم اما قاضی و بازپرس با صدای بلند و اندکی افتخار در صدایشان می گویند « ما وکیل قبول نمی کنیم»
این نوشته با تاثیر پذیری از شعر سهراب سپهری نوشته شده است که سروده:
من به اندازه یک ابر دلم می گیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
دختر بالغ همسایه
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند.
شما هم جمله ای اضافه کنید.
من به اندازه یک ابر دلم می گیرد وقتی….
در مورد نقش وکیل در دادرسی عادلانه بیشتر بخوانید
دفاعیات بلا وجه وکیل: نقدی بر یک رویه قضایی ناصحیح